شما اینجا هستید: صفحه اصلی طبقه بندی نشدهكارآفريني از ديدگاه آكادمي

كارآفريني از ديدگاه آكادمي

كارآفريني از ديدگاه آكادمي

مترجم: مریم مصطفوی

چرا دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ در تدریس کارآفرینی دچار مشکل هستند؟

حتی بیان این مطلب که دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ در تدریس کارآفرینی دچار مشکل هستند نیز عجیب به نظر می‌رسد. دانشکده‌های بازرگانی زیادی که تعداد آنها هر ساله رو به فزونی است، برنامه‌های کارآفرینی را ارائه می‌دهند. پس برچه مبنایی ادعا می‌کنم که دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ در تدریس کارآفرینی دچار مشکل هستند؟ با نگاهی گذرا به تاریخچه، خودتان دلیل مطرح کردن چنین ادعایی و اهمیت طرح آن در نحوه تدریس کارآفرینی را درك خواهيد كرد.

آیا نحوه پیدایش دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ را می‌دانید؟

آیا تا به حال از خودتان پرسیده‌اید که اولین و بزرگ‌ترین تجارت‌ها در کجا شکل گرفته‌اند؟ یا اولین دانشکده کسب‌و‌کار‌ در چه سالی تاسیس شد؟ اصلا چرا تاسیس شد؟ اگرچه این امر کمی‌ عجیب به نظر می‌رسد، ولی دنیای تجارت همواره تحت کنترل شرکت‌های بزرگ نبوده است. در واقع شرکت‌های بزرگ تا سال 1600 که شرکت تجاری هند شرقی به طور قانوني ثبت شد، وجود خارجی نداشته‌اند. به جز این شرکت بزرگ، بخش اعظم اقتصاد در دست کسب‌و‌کار‌‌های کوچک و محلی بود (معمولا این بنگاه‌ها حداکثر 30 کارمند داشته‌اند). سپس انقلاب صنعتی در سال 1700 اتفاق افتاد و با معرفی فناوری‌های جدید، دنیای اقتصاد را متحول کرد؛ کسب‌و‌کار‌‌های کوچک را با شرکت‌های بزرگی جایگزین كرد که از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد را تهیه می‌کردند. این شکل جدید از تجارت نیازمند ملزومات زیادی بود، اما به شدت به شخصی جدید نیاز داشتند. این شخص کسی نبود جز مدیر. این شرکت‌ها به خیل زیادی از این مدیران احتیاج داشتند. به گونه‌ای که بر پایه مشاهدات ريیس دانشگاه ‌هاروارد در سال 1850، نیمی‌از فارغ‌التحصیلان این دانشگاه وارد تجارت می‌شدند.

بنابر آنچه گفته شد، اولین دانشکده کسب‌و‌کار‌ در چه سالی تشکیل شد؟ جواب: نه تا قبل از دهه 1880 (وارتون اولین دانشکده کسب‌و‌کار‌ بود)، چندصد سال بعد از تاسیس اولین شرکت‌های بزرگ و مدت‌ها پس از آنکه که شرکت‌ها نیمی‌ از فارغ‌التحصیلان ‌هاروارد را به عنوان مدیر استخدام می‌کردند. در واقع اولین مدرک MBAدر سال 1908 اعطا شد! تعجب‌آورتر اینکه بعد از مدت زمان زیادی، سیستم آموزشی توانست خود را با خواسته‌های بازار وفق دهد.

دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ برای تربیت مدیران تاسیس شدند نه کارآفرینان

با تشکیل دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌، چه مواردی و توسط چه کسانی تدریس شدند؟ مسلما این دانشگاه‌ها مدیریت درس می‌دادند: یعنی راه‌های سازماندهی، برنامه‌ریزی، افزایش بازدهی و بهینه‌سازی. چالش نهایی، آموزش افرادی برای مدیریت سازمان‌های بزرگی بود که تلاش می‌کردند مشکلاتی همانند تولید بیشتر پارچه یا اتومبیل را حل کنند. در ابتدا مدیران متخصص و مشاهده‌کنندگانی همانند چستر برنارد یا فردریک تیلور (که به دلیل مطالعاتش در زمینه افزایش بازدهی نیروی انسانی با استفاده از دستگاه حضور و غیاب و ابزار‌های بهینه‌سازی، مشهور شده بود)، ایده‌هایی که در دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ تدریس می‌شد را ارائه کردند. با تثبیت جایگاه مدیریت، ایده‌هایی از سایر ضمیمه‌های آکادمیک همانند اقتصاد و جامعه شناسی در دانش مدیریت کاربرد پیدا کردند به ویژه پس از آن‌كه فورد و کارنجی در گزارش‌هايشان از دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ به دلیل عدم وجود سخت‌گیری‌های آکادمیک انتقاد کردند. به تدریج دانشگاه‌های تجارت در تربیت مدیران مهارت بیشتری پیدا کردند و به جزء‌لاینفک زندگی تجاری بدل شدند، اما به خاطر داشته باشید که دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌، مدیر تربیت می‌کنند و نه کارآفرین.

جایگاه کارآفرینی کجا است؟

در واقع کارآفرینی تا همین اواخر هیچ جایگاهی در دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ نداشته است. درست همان طور که کارآفرینی در اقتصاد و جامعه شناسی تا چند سال گذشته، موضوع مهمی‌نبوده است. کارآفرینی زمانی وارد دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ شد که بودجه کارآفرینی و نوآوری‌های فنی، افزايش قابل توجهی پیدا کردند. در واقع کارآفرینی تا قبل از دهه 1980 میلادی در دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ وجود خارجی نداشته است و در همین اواخر به کانون توجهات تبدیل شده است. ظهور کارآفرینی در دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌، از الگویی مشابه ظهور خود دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ پیروی کرده است. حالا که دانشکده‌های کسب‌و‌کار‌ به مساله کارآفرینی توجه زیادی نشان نمی‌دهند، سوال مهم این است که چه زمانی باید کارآفرینی تدریس شود و در تدریس آن از چه مواردی باید استفاده کرد؟ جواب این سوال بسیار ساده است.

چرا تئوری‌های شرکت‌های بزرگ

به تئوری‌های کارآفرینی تبدیل شدند؟

به طور خلاصه، احتمالا در این اشتباه هیچگونه عمدی در کار نبوده است. بسیاری از مردم می‌پندارند که شرکت‌های کارآفرین در واقع مدل کوچک‌تری از شرکت‌های بزرگ هستند. این امر بدان معنا است که ایده‌های مدیریتی ما برای یک شرکت بزرگ، در ایده‌های کارآفرینی ما رخنه کرده است. برای مثال برنامه‌ریزی استراتژیک برای یک شرکت بزرگ به برنامه‌ریزی تجاری برای یک کسب‌و‌کار‌ کوچک تبدیل می‌شود. ساختار تیم مدیریت هر بخش شرکت (شامل معاونت فروش، معاونت بازاریابی و غیره) یک مدل عملی برای شکل‌گیری ساختار کسب‌وکار جدید شده است. مدل توسعه محصول در یک کسب‌و‌کار‌ بزرگ به مدل توسعه یک تجارت تبدیل می‌شود. بازاریابی با تمامی‌ بخش‌ها و کانال‌های تبلیغاتی گران قیمتش به رویکردی شهودی برای ارائه کسب‌و‌کار‌ جدید بدل می‌شود (اگر باور ندارید کافی است نگاهی به بودجه‌های اولیه تبلیغات در دنیای اینترنت بیندازید). به طور خلاصه، تمامی ‌ایده‌هايی که برای تبدیل شدن به یک کارآفرین و تدریس کارآفرینی داریم از نحوه مدیریت شرکت‌های بزرگ قرض گرفته شده‌اند.

این چارچوب فکری کجا در هم می‌شکند؟

به خاطر داشته باشید که شرکت‌های کارآفرین و مشکلات کارآفرینی کاملا از مدیریت جدا هستند. کارآفرینی مقابله با مشکلات و راهکارهای ناشناخته است، در حالی که مدیریت مقابله با مشکلات شناخته شده می‌باشد. نتیجه اینکه کارآفرینی به جای مدیریت اجرا، جست‌وجویی ریشه‌ای را مدیریت می‌کند. یعنی فرآیند انجام آن و افرادی که آن کار را انجام می‌دهند، از افرادی که مشکلات شناخته شده را مدیریت می‌کنند، کاملا متفاوت می‌باشند. تنها در چند سال اخیر است که جامعه کارآفرینان از خواب بیدار شده‌اند و عنوان می‌کنند که این چارچوب فکری را در هم شکسته‌اند. هنگامی ‌که شما با مساله‌ای که از بنیان ناشناخته است مقابله می‌کنید، نمی‌توانید برای موفقیت برنامه‌ریزی کنید- این کار سبب اعتماد بیش از‌ اندازه به حدسیات می‌شود. مشابه همین امر تشکیل تیمی ‌از معاون‌ها و مدیرعامل‌ها با سلایق گوناگون سبب حیف و میل سرمایه می‌شود. بازاریابی سنتی در رابطه با بازاري که اصلا وجود ندارد، چه درسی به ما می‌دهد؟ میلیون‌ها نفر شکست خورده‌اند، زیرا به گونه‌ای رفتار کرده‌اند که انگار مشکلاتشان شناخته شده است.

امیدوارم این مقاله توانسته باشد شما را قانع کند که واقعا دلیلی برای عدم موفقیت ما در گذشته وجود داشته است- دلیلی که ریشه در آموزش، وسایل ارتباط جمعی، سیستم‌های مانیتورینگ والبته روان ما داشته است.

منبع: www.forbes.com